اسمشم سید مجیده، نه مشتبا

متن مرتبط با «این» در سایت اسمشم سید مجیده، نه مشتبا نوشته شده است

چرا این فیلد نمیتواند خالی باشد؟

  • سلام. از حال خوزستان و هوای گرم و رطوبت ۸۰ درصدی و بی آبی و جاش تعطیلی مسئولین تهرانی و نه خوزستانی که بگذرم،  خوبین؟ نمیدونم من خونه ای شدم و هی دلم نمیخواد برم بیرون و زیر کولر بشینم یا کلا تابستون واسه همه این مدلیه؟ یا شایدم تبریزیا هی تابستونا بیشتر میرن بیرون تا زمستون ؟_؟ بهم فیلم خوب (, ...ادامه مطلب

  • این داستان: جوجه

  • جدیدا یه گربه توی محله خونه پدری پیدا شده که اهلیه ، و خواهر کوچولوهام عاشقش شدن، تا صدای باز شدن در رو میفهمه میدوئه میاد سمتمون، صداش که میکنیم متوجه میشه و هر جا هست سرو کله ش پیدا میشه. یه بار توی, ...ادامه مطلب

  • این داستان: دسته بندی!

  • تازه کتاب علومشو باز کرده بود و داشت با جک و جونورا و دسته بندیشون آشنا میشد؛ در این بین سوالاتی ذهنش رو مشغول کرده بود که لازم میدید بپرسه تا بتونه خانوادش رو طبقه بندی کنه... آبجی کوچیکه: مامااااان بابا پر داره؟ مامان: نه آبجی کوچیکه: مامااااان بابا پولک داره؟ مامان: نه آبجی کوچیکه: مامااااان بابا به بچه های خودش میتونه شیر بده؟ مامان: نه!! آبجی کوچیکه: پس بابا حشره س :|, ...ادامه مطلب

  • لعنت به این آوار

  • دلم داره میترکه و هیچ کاری از دستم برنمیاد عکسها رو ندیدم ...طاقت نداشتم یکی از بچه ها داشت یه عکسو تعریف میکرد... باباهه نشسته بود روی آوار و عروسک بچه ش دستش بود... هیجی جانسوز تر از گریه های یه مرد نیست... دیگه حالا حسابشو بکنید چندین نفر یتیم چندن و چندین نفر بی کس و چند هزار نفر آواره... دمای هوا اونجا 0 درجه س...  خدا کنه لااقل جای خواب داشته باشن..., ...ادامه مطلب

  • این داستان: قضیه سوراخ دستشویی که به ازدواج منجر شد

  • چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ قسمتی از درس رسیده بودند، نمیدانم کدام قسمت درس بوده که این خاطره را تعریف کرده،شاید حدود ۲۰ سال پیش، سر کلاسهایش گفته بود: پسر داداشم رفته بود دستشویی. بچه بود. دستشویی هم از آن قدیمی ها که عمق داشت و خیلی بزرگ بود و آدم موقع نشستن رویش پاهایش درد میگرفت. تعریف کرده بود که دستشویی ته حیاط بود. جای مخوف خانه . شب های زمستان صدای باد می آمد و درخت ها تکان میخو,داستان,سوراخ,دستشویی,ازدواج ...ادامه مطلب

  • این داستان، دزد پررو

  • اسم دزدی اومد یاد یه خاطررره ترسناک دزدی افتادم ^__^ اگر این وقت مجال بده مینویسم :)) ولی عنوان پستتو میخوام :دی  + منم بچه بودم طلافروشی کنارمون دزد زد دزداش پیدا نشدند تا سه چهار سال پیش که دستگیر شدند و اعتراف کردند ولی دیگه طلایی در کار نبود ... فقط اون آقا طلافروش داشت میگفت : اون روزی که دز, ...ادامه مطلب

  • کی اینو گذاشته این توووووو؟

  • اگر خواهر کوچولویتان یک روز یک سوسک پلاستیکی بخرد و قبل از اینکه شما بروید حمام در دمپاییتان جا سازی کند و شما پایتان را روی یک چیز سیاه بگذارید و به یک سوسک برخورد کنید چه خواهید کرد؟ :|, ...ادامه مطلب

  • این الرجبیون

  • التماس دعا از همه خصوصا دوستان معتکفبلکم این ذهن آشفته یکم سر و سامون بگیره , ...ادامه مطلب

  • این فکر کردنا...

  • یکی بیاد مسئولیت این حجم از حمله افکار رو بر عهده بگیره, ...ادامه مطلب

  • که تموم شه این دلشوره و دغدغه ی لعنتی...

  • میشه برام دعا کنید؟ , ...ادامه مطلب

  • میگن تو هر عید این کارته! و خب خودم میدونم!

  • اون از خریدا و سوغاتیای عید پارسال که یه نفر به همراه وسایلش اشتباهی برده بود، و اینم از وسایل امسالم که اومدم خونه نبودن. و نمیدونم کجان!, ...ادامه مطلب

  • حیدر از این به بعد، بعد از غصه؛ شب به پهلوی خود نمیخوابد...

  • در کوچه چرا نشانی از بوی تو نیست؟! این ها که زمین ریخته، گیسوی تو نیست!؟ این دود برای چیست؟! اینجا چه شده؟! پس حلقه ی در کجاست؟ پهلوی تو نیست؟ علی عطری +دوستان شیرازی: فردا صبح استاد فرهمند و فردا عصر نزار قطری در حرم شاهچراغ برنامه دارن. , ...ادامه مطلب

  • مکالمه ی این روزها موقع خرید

  • +کارت را تحویل میدهم در حالی که میگویم: تخفیف دانشجویی هم بدین -چی میخونین؟ +تغذیه -چی بخورم چاق شم؟! (کارت را میکشد از حسابم کم میشود پیامک بانک ملی می آید، کارت و رسید را تحویل میدهد) +در حالی که تشکر و خداحافظی میکنم:شما فعلا سیب زمینی بخورین تا من درسم تموم شه!, ...ادامه مطلب

  • این داستان: همشهری عجیب

  • اون دو روزی که رفتم خوابگاه، که بعدش تشویقم کردین برم خونه، یه بار خرید کرده بودم و تازه رسیدم خوابگاه و دنبال سرپرست میگشتم که کلیدو بهم بده، دوتا دختر کنارش بودن. خندید گفت: این دختره هم دزفولیه...گفتم کدوم؟! و من چقدر خوشحال شدم از دیدن یه همشهری! پرسیدم رشته ت تغذیه س؟! گفت آره! تو دلم گفتم ای ول! پرسید تو چی؟ گفتم منم تغذیه میخونم...ترم پنجم!  اومدم و چای دم کردم با چند تا استکان و شکلات و قند و کاکائو که برم پیششون... سرپرست گفت رفتن.گفتم کجا؟ گفت برگشتن دزفول! و اینطور شد که من ترغیب تر شدم که برگردم. گذشت تا اینکه باهام تماس گرفت که کی میخوای بری و گفتم, ...ادامه مطلب

  • دوباره بغض و کمی آه

  • گفته نمی آیم. نیست دیگر تا محرم ها آن کلمه ی جلوی دیگران اسمش را نبر را در جای جای شهر ببینیم و به هم نگاه کنیم و سعی کنیم بی توجه باشیم به چیزی که همزمان هردویمان بهش فکر میکنیم! نیست تا برای مارش زدن ها بمیریم و مداحی های کریمی را با هم بخوانیم و توی زیرزمین مثل چلاب زن ها ژست بگیریم! گفته امسال حرم است. من را مامور کرده از همه جای شهر برایش عکس و فیلم بگیرم. زنگ زد و برای بار هزارم تاکید کرد. با هر عکسی که میفرستم استیکر "لیتر لیتر دارم اشک میریزم" را میفرستد!  دلش اینجاس... هر روز را توی ذهنش مرور میکند که الان ما کجاییم...چه میکنیم...به چه گوش میدهیم...  #کاش,دوباره بغض و کمی آه,دوباره بغض و کمی اه علتش این است ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها