اسمشم سید مجیده، نه مشتبا

متن مرتبط با «داستان» در سایت اسمشم سید مجیده، نه مشتبا نوشته شده است

این داستان: جوجه

  • جدیدا یه گربه توی محله خونه پدری پیدا شده که اهلیه ، و خواهر کوچولوهام عاشقش شدن، تا صدای باز شدن در رو میفهمه میدوئه میاد سمتمون، صداش که میکنیم متوجه میشه و هر جا هست سرو کله ش پیدا میشه. یه بار توی, ...ادامه مطلب

  • این داستان: دسته بندی!

  • تازه کتاب علومشو باز کرده بود و داشت با جک و جونورا و دسته بندیشون آشنا میشد؛ در این بین سوالاتی ذهنش رو مشغول کرده بود که لازم میدید بپرسه تا بتونه خانوادش رو طبقه بندی کنه... آبجی کوچیکه: مامااااان بابا پر داره؟ مامان: نه آبجی کوچیکه: مامااااان بابا پولک داره؟ مامان: نه آبجی کوچیکه: مامااااان بابا به بچه های خودش میتونه شیر بده؟ مامان: نه!! آبجی کوچیکه: پس بابا حشره س :|, ...ادامه مطلب

  • این داستان: قضیه سوراخ دستشویی که به ازدواج منجر شد

  • چهارشنبه, ۸ شهریور ۱۳۹۶، ۱۲:۱۳ ق.ظ قسمتی از درس رسیده بودند، نمیدانم کدام قسمت درس بوده که این خاطره را تعریف کرده،شاید حدود ۲۰ سال پیش، سر کلاسهایش گفته بود: پسر داداشم رفته بود دستشویی. بچه بود. دستشویی هم از آن قدیمی ها که عمق داشت و خیلی بزرگ بود و آدم موقع نشستن رویش پاهایش درد میگرفت. تعریف کرده بود که دستشویی ته حیاط بود. جای مخوف خانه . شب های زمستان صدای باد می آمد و درخت ها تکان میخو,داستان,سوراخ,دستشویی,ازدواج ...ادامه مطلب

  • این داستان، دزد پررو

  • اسم دزدی اومد یاد یه خاطررره ترسناک دزدی افتادم ^__^ اگر این وقت مجال بده مینویسم :)) ولی عنوان پستتو میخوام :دی  + منم بچه بودم طلافروشی کنارمون دزد زد دزداش پیدا نشدند تا سه چهار سال پیش که دستگیر شدند و اعتراف کردند ولی دیگه طلایی در کار نبود ... فقط اون آقا طلافروش داشت میگفت : اون روزی که دز, ...ادامه مطلب

  • این داستان: همشهری عجیب

  • اون دو روزی که رفتم خوابگاه، که بعدش تشویقم کردین برم خونه، یه بار خرید کرده بودم و تازه رسیدم خوابگاه و دنبال سرپرست میگشتم که کلیدو بهم بده، دوتا دختر کنارش بودن. خندید گفت: این دختره هم دزفولیه...گفتم کدوم؟! و من چقدر خوشحال شدم از دیدن یه همشهری! پرسیدم رشته ت تغذیه س؟! گفت آره! تو دلم گفتم ای ول! پرسید تو چی؟ گفتم منم تغذیه میخونم...ترم پنجم!  اومدم و چای دم کردم با چند تا استکان و شکلات و قند و کاکائو که برم پیششون... سرپرست گفت رفتن.گفتم کجا؟ گفت برگشتن دزفول! و اینطور شد که من ترغیب تر شدم که برگردم. گذشت تا اینکه باهام تماس گرفت که کی میخوای بری و گفتم, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها